تولد غافلگیر کننده امیر عرشیا گل پسرم،فرشته ی کوچولو

روز 17 اسفند ماه بود که رفتم پیش خانوم دکتر و خانوم دکتر گفت که برای نگه داشتن بچه تا اول فروردین یه نوار قلب پیش همکار خانوم دکتر بگیرم و ضربان قلب بچه چک بشه و روز 4شنبه بود که همکار خانوم دکتر وقت داد و من و بابا رفتیم مطبشون بعد از انجام یک سونوگرافی خانوم دکتر من و بابایی رو تنها گذاشت و 15دقیقه ضربان قلب بچه رو چک کرد و بعد داخل اتاق شد و به من وبابا گفت که همه چیز بچه خوبه فقط ضربان قلبش یه افت هایی داره که این افت ها می تونه به خاطره بند ناف باشه و باید دوباره تو بیمارستان چک بشه ودر صورت ادامه هرچه سریع تر بچه به دنیا بیاد.من و بابا خیلی ترسیدیم ونگران شدیم و تا بیرون اومدن از مطب و سوار شدن ماشین اصلا نفهمیدیم چی کار کردیم و خودمون رو چه طوری به خانوم دکتر قاسمی نژاد،دکتر خودت رسوندیم.خلاصه دکتر قاسمی هم گفت که سریعا به بیمارستان میرزا کوچک خان بریم و اونجا دوباره ضربان قلب چک و در صورت تکرار صبح برای سزارین به بیمارستان خاتم الانبیا که برای عمل انتخاب کرده بودم برم و من بدجوری استرس گرفتم وتصمیم گرفتم بیام خونه و بعد برم بیمارستان.وااای که اون شب چه حال غریبی داشتم،اون شب بارون میومد و ما تا خونه تو ترافیک شب عید موندیم و من مات و مبهوت وشک زده به برف پاک کن ماشین خیره شده بودم و اشک می ریختم نمی دونستم خوشحال باشم یا ناراحت ولی دلهره عجیبی داشتم و اصلا آمادگی نداشتم ولی به خاطر سلامتی بچم باید عجله می کردم اومدیم خونه و یه دوش گرفتم و نماز خوندم و با با مامانم رفتیم بیمارستان ساعت 10ونیم 11 بود که رسیدیم بیمارستان بارون انقد شدید شده بود که مثل سیل از آسمون می بارید و لحظه ای که از ماشین پیاده شدیم همه جامون خیس شد و اون شب خیلی تو بیمارستان خیلی منو اذیت کردن و واقعا احساس غربت کردم ولی بابایی تا دم صبح به من اس ام اس زد و همراهم بود و بیمارستان رو ترک نکرد و گفت که میخواد مثل باباها منتظر بمونه و تو ماشین خوابید ولی مامان جوون معصوم رو رسوند خونه تا به کارای خونه برسه و من تا صبح بستری بودم و خانوم دکتر گفت صبح میاد واسه عملم و صبح با بابایی و مامان معصوم رفتیم خاتم همه این اتفاقات واقعا غافلگیر کننده و در عین ناباوری می افتاد و گل پسرمون عجله داشت که زودتر به این دنیا قدم بذاره زندایی فاطمه هم برای همراهی کردن من صبح خودشو با آژانس به بیمارستان رسوند و من لحظه ای که به اتاق عمل می رفتم از جلوی بابا،مامان معصوم و زندایی فاطمه رد شدم و اون ها با نگاهاشون منو بدرقه کردن.بغز عجیبی داشتم که وقتی از اون ها دور شدم ترکید و گریه کردم قبل عمل پشت در اتاق برانکارده منو جلوی پنجره ای قرار دادن که ویوی عالی داشت و اونجا همه رو دعا کردم و با خدا راز و نیاز کردم و از آقای دکتری که اونجا بود ساعت رو پرسیدم و اون گفت ساعت 11 است.بعد از یه عمل دردناک بالاخره گل پسره مامان،عشق مامان،نفس مامان،جیگره مامان، امیرعرشیای گلم،فرشته ی کوچولو،بهترین هدیه خدا ساعت 11ونیم صبح روز 5شنبه 22اسفند ماه 1392 با وزن 3کیلو و400 به دنیا اومد و پرستارا بهم نشونت دادن و من اون لحظه با حالت گیجی که داشتم قربون صدقت رفتم.خدایا شکرت که پسرمون سالمه.امروز پسرم 22 روزه شده وکلی تو دل همه جا باز کرده.دوس دارم زود زود بیام و برات بنویسم ولی چکنم که تو عزیز دل مامان همش وصل به مامانی و وقت هیچ کاری رو برام نمی ذاری.

اینم عکس زندگی مامان وقتی به دنیا اومد تو بیمارستان

فدات بشم الهی جیگر مامان


تاریخ : 16 فروردین 1393 - 03:33 | توسط : Atefe joon | بازدید : 4103 | موضوع : وبلاگ | 13 نظر

سیسمونی

عزیزدل مامان وبابا

بالاخره روز 4شنبه 7اسفند خرید و چیدمان سیسمونیت تموم شد و برای 5شنبه و جمعه سیسمونی گرفتیم فامیل های مامان و بابا رو دعوت کردیم و همه از اتاق شما و اسباب بازی ها و لباس های جدیدت دیدن کردن وبا شیرینی ومیوه ازشون پذیرایی کردیم وکلی شادی کردیم و اومدن پسر خوشگل رو جشن گرفتیم،البته جای شما خالی نبود و با تکون هایی که تو دل مامان می خوردی نشون می دادی که کاملا حاضر وناظری.خلاصه همه تبریک گفتن و برای پسره مامان هدیه های خوشگل خوشگل آوردن...

اینم عکس از اتاق شما که آماده است واسه ورود شما

اینم عکس از داخل کشوها و کمدها

اینم اسباب بازی هات

اینم اسباب بازی های کوچیکی های بابای مهربونه که همرو سالم نگه داشته برای شما

اینم عکس بابایی تو اتاق شما که عروسک شما رو بغل کرده

اینم عکس سرویس کالسکه و...

اینم چند دست لباسات

اینم عکس خاله جووون با هدیه قشنگی که برات آورده

عکس هدیه هات

هدیه های مامانی

هدیه عمه جون زهرا

اینم کتاب های آموزشی و رنگ آمیزی و وان حمام


تاریخ : 14 اسفند 1392 - 05:27 | توسط : Atefe joon | بازدید : 20415 | موضوع : وبلاگ | 9 نظر

نقاشی اتاق

جیگر مامان و بابا

از روزه شنبه بابا شروع کرده به رنگ کردن اتاق شما ولی چون سر کار میره و یک سره رنگ نکرده تا امروز طول کشیده.اول می خواستیم که دکور اتاقت آبی باشه واسه همین موقع بنایی رنگش رو عوض نکردیم ولی وقتی برای سفارش سرویس خواب شما رفتیم مامان نظرش عوض شد وبابایی رو اذیت کرد بابایی هم گول مامان رو خورد و خودش دست به کار شد تا رنگ اتاق شما رو کرم کنه آخه سرویس خواب شما رو کرم قهوه ای سفارش دادیم.

اینم بابایی در حال نقاشی اتاق

باید قدره بابایی رو بدونی.بابایی خیلی مهربونه وخیلی برای ما زحمت می کشه...

بابا میگه اگه پسرم به دنیا اومده بود کمکم می کرد!

اینم عکس سرویس خواب شما که سفارش دادیم


تاریخ : 09 بهمن 1392 - 08:19 | توسط : Atefe joon | بازدید : 4120 | موضوع : وبلاگ | 12 نظر

سونوگرافی

 

نفسم

امروز رفتم سونوگرافی با بابا ولی تصویرت اصلا واضح نبود چون سونوگرافی معمولی بود.وقتی آقای دکتر داشت سونوگرافی انجام می داد تو ریتم وار تکون های ریزی می خوردی که قبلا من فکر می کردم داری ضربه می زنی ولی دکتر گفت که داری سکسکه می کنی.قربون اون سکسکت بشم.هروقت سکسکه می کنی 10،15تا سکسکه می کنی وبعد قطع میشه ولی روزی 5،6بار سکسکه می کنی تو اینترنت خوندم که طبیعیه ولی بازم ناراحت می شم آخه آدم بزرگش وقتی سکسکه می کنه اذیت میشه چه برسه به تو چوچولو موچولو.از دکتر خواستم دوباره تعیین جنسیت کنه ولی نشد اخه دکتر گفت سرت بالا قرار گرفته وقسمت پایین بدنت دیده نمی شد مانیتور پشت سر من بود و من تصویرتو تو مانیتور اصلا نمی دیدم ولی بابا زل زده بود به مانیتور وتکون هاتو قشنگ می دید.دکتر قد وزن و چیزای دیگتو رو کاغذ نوشت تا به دکتر خودم نشون بدم وبا عکست بهم داد هرچند اصلا معلوم نبودی مامان.قربونت بشه مامان...


تاریخ : 01 بهمن 1392 - 00:56 | توسط : Atefe joon | بازدید : 5263 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

تغییر دکوراسیون

سلام عشق مامان*:x lovestruck

قربونت برم 1ماهه وقت نکردم بیام برات بنویسم آخه درگیر بنایی بودم 23 آذر روزه شنبه بود که بنایی مون شروع شد تا خونه رو برای اومدن تو مهمون کوچولو آماده کنیم که بنایی مون 10،12روز طول کشید و 2هفته با بابا و مامان معصوم و باباجون کمال در حال تمیز کردن و جم وجوری بودیم اتاق شمارم حسابی تر تمیز کردیم*#:-S whew! یه نورگیر داشتیم که خیلی فضای پذیرایی مون رو اشغال کرده بود اون رو برداشتیم تا تو بتونی راحت بازی و شیطونی کنی!*>:) devil

ویه تغییراته کوچولوی دیگه... که همه می گفتن تو فینقیلی باعث همه این تحولات شدی پسمل.این روزا خیلی تکون تکون می خوری*=)) rolling on the floor تکونات انقد ملموس شده که دیگه وقتی کسی به شکمم نگاه می کنه متوجه میشه وبابایی ام که خیلی دوس داره بشینه تماشات کنه*:-O surprise!

ایشالا به سلامتی به دنیا میای و می پری تو بغلمون.


تاریخ : 15 دی 1392 - 00:25 | توسط : Atefe joon | بازدید : 2144 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

سوره یوسف

سلام پسر عزیزم.امروز دهمین سوره یوسف رو برات خوندم (هنوز 30تا دیگه مونده) تا خوشگل و تپل مپل به دنیا بیای عشق مامان.هرچند ما ژنتیکی خوشگلیم فدات شم!*;) winking ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه!*:)) laughing الان که دارم این یادداشت رو برات می نویسم تو 25 هفتته ومن خیلی دوست دارم ببینم الان چه شکلی هستی قربونت برم.خاله فاطمه هم امروز خونمونه و خیلی دوست داره*:x lovestruck،خاله خیلی مهربونه 3تا کتاب رنگ آمیزی خریده که وقتی به دنیا اومدی و بزرگ شدی رنگش کنی.بوووووس از پسر جیگرطلام*:-* kiss


تاریخ : 20 آذر 1392 - 01:01 | توسط : Atefe joon | بازدید : 2222 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

بابای مهربون

دیشب بابایی سرش رو گذاشت رو شکمم و گفت می خوام واسه پسرم قصه بگم ولی بلد نبود ومن بهش گفتم باید یاد بگیره.توام معلومه خیلی بابا رو دوس داری عزیزم آخه وقتی بابایی دستش یا سرش رو می ذاره روی شکمم دیگه تکون نمی خوری فدات شم.خدا کنه وقتی به دنیا میای هم همین طوری تو بغلش آروم بگیری.من و بابا خیلی دوست داریم پسرگلم.


تاریخ : 04 آذر 1392 - 03:06 | توسط : Atefe joon | بازدید : 2409 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

اولین خرید برای بچه

سلام عزیزدلم.هفته پیش 19 آبان با مامان جون معصوم رفتیم جمهوری و اولین خرید رو انجام دادیم.چند دست لباسای پنبه ای خوشگل مارکدار برای خونه ات خریدیم با چیزای دیگه،خیلییی نازن،همش دوس داشتم نگاشون کنم.ایشالا سیسمونیت که کامل شد عکساشو میزارم که ببینی قربونت برم.شب که از خرید برگشتیم من و بابا رفتیم هیات خیلی خوب بود شب حضرت علی اصغر امام حسین بود وبا بابا تصمیم گرفتیم سال دیگه همین موقع لباس حضرت علی اصغر تنت کنیم بیاریمت هیات اون شب با بابا خیلی برای حضرت علی اصغر گریه کردیم.

 

 

 

 

 

 


تاریخ : 25 آبان 1392 - 21:32 | توسط : Atefe joon | بازدید : 2138 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

خبر بچه(هدیه ی خدا)

 سلام پسر گلم میخوام برات بگم چطور فهمیدم خدا تورو به من وبابا داد عزیزم

تو فصل تابستون هم روزه می گرفتم هم دانشگاه می رفتم 9مرداد بود و10روز به پایان ماه رمضان مونده بود خیلی حالم بد بود همش حالت تهوع داشتم و سر افطار چیزی نمی تونستم بخورم و14 مرداد بود که حالم خیلی بد شد ورفتم دکتر،دکتر هم سرم تجویز کرد ومامانی بی خبر از همه جا که یه موچول ناز این بلا رو سرش آورده رفتم سرم زدم بعد دکتر گفت که مامان باید ازمایش بده تا مطمین شه که باردار نیست ومامان که اصلا فکرش رو نمی کرد تازه 2روز بعد صبح که بابا داشت میرفت سرکار گفت میره که آزمایش بده و رفت آزمایش وبرگشتم خونه.تا ظهر که جواب بیاد دل تو دل مامانی نبود و بابایی هی زنگ می زد که چی شد؟؟ومامانی همش استرس داشت که دانشگاش چی میشه؟،چطور این خبرو بده؟و.........خلاصه حسابی ذهن مامان بابارو درگیر کرده بودی که با باباکمال رفتیم جواب آزمایشو بگیریم و جواب + شد عزیزم و تازه فهمیدم یه موچول ناز داره میاد تو زندگیمون ولی اصلا باورم نمی شد. وااای بابایی رو بگم که وقتی اومدم خونه زنگ زدم بهش گفتم اصلا باورش نشدو من قسم خوردم تا باور کرد(صدای بابارو ضبط کردم که وقتی به دنیا اومدی وبزرگ شدی برات بزارم)خوده بابایی تعریف می کنه وقتی من این خبرو بهش دادم یه طرف بدنش سر شده و حسابی غافلگیر شده.اون روزا فقط دغدغم سلامتیت بود و دوس داشتم زودتر بفهمم سالمی ولی هنوز خیلی کوچولو بودی و معلوم نمی شد.تو هدیه ی خدا بودی واسه من وبابا،خدایا شکرت....


تاریخ : 19 آبان 1392 - 19:58 | توسط : Atefe joon | بازدید : 1025 | موضوع : وبلاگ | یک نظر



مشاوره، آموزش، طراحی و ساخت فروشگاه اینترنتی